Many thanks




[+/-] Read More...

آزمایشی


- انقراض وسیع دایناسورها در دوره‌ی کرتاسه، به شعور صاحب ادراک ما اجازه‌ی ظهور در این سیاره را داد.
- به چه دلیل فکر می‌کنید انسان‌ها درک و آگاهی دارند؟ هیچ مدرکی در این مورد وجود ندارد. انسان‌ها هیچگاه برای خودشان فکر نمی‌کنند، این کار برایشان دشوار است. در اغلب موارد، هم‌نوعان ما، چیزی را که به آنها گفته می‌شود تکرار می‌کنند و اگر با دیدگاه متفاوتی بر بخورند، افسرده و ناراحت می‌شوند. خصیصه‌ی مشخصه‌ی بشر، آگاهی نیست، همشکلی با دیگران است و علامت مشخصه‌ی این خصیصه هم، جنگ‌های عقیدتی هستند. بقیه‌ی حیوانات فقط برای قلمرو و یا غذا می‌جنگند، اما انسان‌ها بخاطر عقیده نیز می‌جنگند. علت این است که عقیده راهنمای رفتار است و رفتار برای انسان‌ها اهمیت تکاملی دارد. در عصری که رفتار ما ممکن است ما را به انقراض و نابودی بکشد، هیچ دلیلی که ثابت کند که ما آگاه و هوشیار هستیم وجود ندارد. ما همشکل‌گراهای کله‌شقی هستیم که خودمان را داریم از میان می‌بریم. دیدگاه‌های دیگر در مورد بشر، توهماتی ناشی از خودمتشکر بودن هستند.

[+/-] Read More...

همین!


با عزیزی از اعزاء رفته بودیم تیارت! از تم شنگولانه‌ی مذهبی داستان نمی‌گویم که آخرش هم من هر کاری کردم نفهمیدم دقیقاً چه می‌خواست بگوید، ولی کلی تکنیک زده بودند که سیر غیرخطی داشته باشد داستان نمایش. روی هم رفته، زیاد با سلیقه‌ی من جور نبود.

یک بروشور خوشگلی دادند به ما که یک چیزی بین پوستر و بروشور بود و بطور کلی از طراحی‌اش خوشم آمد. نمایش که تمام شد و برگشتیم خانه دوست عزیزمان، نشسته بودم و به این بروشور ور می‌رفتم. روی بروشور قسمتی از دیالوگ‌های نمایش را با طرح‌های گرافیکی آشنا نوشته بودند. چشمم یک خط خوردگی را گرفت و آگاهی به عمل آمد که یک کلمه را با ماژیک خط زده‌اند. مثل همه انسان‌های مشکل‌دار دیگر که آن همه مطلب را ول می‌کنند و سیب ممنوع را گاز می‌زنند، ما هم پیروی از مادر بهشتی خودمان کردیم و آنقدر کلنجار رفتیم و جلوی نور گرفتیم بروشور را، تا بالاخره توانستیم کلمه را بخوانیم: «حرامزاده»!

اولش که دیدم بروشور سفید است، باید حدس می‌زدم که مثل همیشه، وایتکس ریخته‌اند روی دیالوگ‌ها که خدای ناکرده کسی با معادل ادبی کلمه «مادر خنده» روی بروشور نمایش فرهنگی مواجه نشود! عجیب است که من زاده‌ی انقلاب، با وجود این همه سختگیری، باز هم با تمامی کلمات مورددار و عبارات مشابه آشنایی کامل دارم؛ ظاهراً جامعه چندان علاقه‌ای به استفاده از وایتکس در ادبیات مورد استفاده خود ندارد و از فرزندانش عاجزانه تقاضا دارد که لااقل روزی یکبار این کلمات قبیحه را تکرار کنند، بخصوص وقتی اعصابشان ماموت‌کوب می‌شود!

هر وقت که کتابی، نمایشی، فیلمی و هر نوع محصول فرهنگی دیگری مصرف می‌کنم، همیشه بزرگترین دغدغه‌ام این است که چقدر از این اثر هنری را برادران مخلص* ارشادی، نقد(!) کرده و در چاه فاضلاب سرازیر کرده‌اند. دغدغه‌ی توهین به شعور، نمی‌گذارد از آثار هنری ممیزی شده لذت ببرم. همه‌اش تصور می‌کنم که یک جایی در ارشادخانه، در اتاقی با دیوارها و زمین سفید، یک بنده خدایی مغز ما را گذاشته در فرغونی چیزی، وایتکس ریخته رویش و آی دارد با سیم و اسکاچ می‌سابد! جواب نمی‌گیرم از این نوع تفکر، می‌دانید چه می گویم؟ لذتم را مسدود می‌کند.

گاهی خودم را تصور می‌کنم که در سالن نشسته‌ام و درست در اوج داغی نمایش، یکدفعه یکی از هنرپیشه‌ها فریاد می‌زند: «آآآآآآآآآآآآآآآآي! ای ک... ک... خ... ب... س... ن... ت... غ... ر... پ...» (حروف بین نقطه چین‌ها بطور تصادفی انتخاب شده‌اند!) و برمی‌گردد به سمت تماشاچی‌ها و به من اشاره می‌کند و می‌گوید «آقایی که در ردیف فلان و صندلی فلان نشسته‌ای! بله، بله شما! این بخشی از نمایشنامه بود که برای جوسازی باید نثار تماشاچی‌ها می‌شد و چون شما خوشتیپ‌تر از بقیه بودید، گروه تصمیم گرفت شما را مورد عنایت قرار بدهد!» فکر می‌کنید جو می‌دهم و برای یخه‌کشی شیرجه می‌زنم وسط سن نمایش؟ نه بابا، احتمالاً غش می‌کنم از خنده و دست می‌زنم! نوای آزادی در بدترین هیبت و پوشش، باز هم از ادبیات وایتکسی برایم جذابتر است!


حاشیه: ما بلیط بدون صندلی داشتیم و به ناچار نشستیم جلوی زمین نمایش، روی زمین. خواهر پانته‌آ بهرام در این نمایش قرار بود لباس قاجاری، از این مدل شلیطه‌های چهل برگ تنش باشد. به خدا قسم زیر شلیطه یک شلوار پوشیده بود و پاچه‌های شلوار را هم گره زده بود که خدای نکرده خدای نکرده خدای نکرده، به هر دلیل ناشناسی مثل جریان هوا به سمت بالا، مثل آن هنرپیشه‌نمای استکباری مریلین مونرو، شرمنده‌ی اسلام نشود. با وجود این، یک برادری دو نفر آن ورتر از من، خودش را کشت که زیر شلیطه مذکوره را ببیند. دوست دارم فکر کنم با آن همه تلاش، بالاخره موفق هم شده است!

حاشیه ۲: نمایش که تمام شد، پایم بطرز خطرناکی خواب رفته بود و به ناچار برخاستم، هر چند که نمایش برخاستن نداشت. امیدوارم گروه نمایش و تماشاچیان پشتی، جوگیر نشده باشند!

[+/-] Read More...